Wednesday, July 28, 2010

بــســــــــتنی - ال... - متن کتاب


(شهریور ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و شش – اسفند ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و هفت)


¥
برای همیشه هست
شا توت ها و درخت کهن

در هر آتش فرو می نشاندم
تمنای خروج از مادر ها یم

.
نقاب شان را بر می دارند و چشم ها یشان رنگ عسل است
در های کنترل
خروج از حریق طعم های آفریقا
.

این کدام دوام است باز شد هر زبانه ا ش
با اشتراک هر نام گذاری اش وقتی قرص ها یم را کنار بالش م می گذارد
و چشم ها یم که می بوسد . . . . کدام مسیر را پارو زنان خسته می شود

.
امتحان کنید . . . . حتا اگر بگویید به امتحان ش نمی ارزد
آن سوی مه
هر دره اوج می دهد و
تا خاکستر بعدی دوام بیاورم
مدام م مست می دارد که این حرف ها دیگر برای شما گفتن ندارد
تلفن های همگانی شعله می دهند . . . . به تمامی
گفتن ندارد

.
هر کدام از ما پیامبر شد
رفت به سمت ملت ش
کتاب آورد و . . . . شعله کشید بر آتش
پارو زنان . . . . خسته . . . . . به سمت درهای کنترل
.
شما که می دانید
ولی او اخم می کند
به سمت مادر ش بر می گردد
هر کدام از ما



¥
دوست دختر م هم سن تو ست
مادرم هم سن تو ست
تو می خواهی . . از من . . کدام شان . . . . هستی ؟
.
نقش های اسلیمی را دوست ندارم
کوچه های پا منار را دوست ندارم
و لکن لحاف چهل تکه را از تو می خواهم
عصر های پرسه ها یم را دوست دارم
و هر دختری که با تو فرق می کند را دوست دارم
هر دختری که می گوید با تو فرق می کند
.
تصمیم گرفته ام بالش های پر قو بخرم
ولی گران تمام می شود



¥
می دیدم که گوسفندی تمام شلغم ها را خورده بود
وقتی فاجعه هویدا شد
مربع کج راز ماندگاری معبد ها بود
پرنده ی سرخ سه پر داشت که هی می افتادند . . . . . روی زمین
اتوبوس که می گذشت چشم ها یی تقدیم می شدند
چه خوب داشتم شان
با چشم های من هر صبح بیدار می شد
.
و آب از هر سو روانه بود
.
صورت های موزون و ریش های بلند
چه تصادفی ست دوست حلزونی من
آن بدن نرم
صندلی های شماره دار
بعد آب ریختند رو ی مان و ما فکر کردیم آتش خواهیم گرفت
شناخت اسلحه . . . . وقتی آسیب نمی رساند
تکه های کیک
.
بعد پرنده ی سرخ روی دوش خندید
دست ها یم افتاد
و من به بخش مراقبت های ویژه اعزام شدم
.
باید به جانب معبد هدیه می فرستادم
تا پر های سرخ روی دوش من بخندند
.
لحاف را روی صورت م می کشیدم تا مطمئن شدم همه چیز رو به راه است



¥
به آب نگاه می کنم که غرق می شود
لباس زنانه چشم نواز است و خواستنی
وقتی طناب نیست
وقتی حتا حماقت هم نمی تواند باشد
برای چنگ زدن به آن همه گل
شکوفه های روی دریاچه
اخم می کند
هیچ کاری برای خودش انجام نمی دهد
حتا به آب هم نگاه نمی اندازد
این که من بلد نبودم برقصم
حتا لباس هم به تن م نزدیک نیست
درس ها یی که خوانده ام
اشتهای نباتی ام برای مهیا کردن تکه های گوجه فرنگی
تنهایی ام بس است
ریشه نمی دواند



¥
شهر های دور و نزدیک هم راه م بودند . . . . . می دانستم
در کوره راه های منتهی به نبض های هستی بخش
به زیر افکنده
.
شامی خانوادگی در حضور ریش سفیدان و نوبالغ ها
فلوت را همین جوری گرفته بودم توی دست م
و قاشق توی دست دیگرم بود
عادت داشتم با دست راست م بنویسم . . و با دست چپ م غذا بخورم
چه طور توانسته بود هشتاد و اندی سال دوام بیاورد؟ . . . . نمی دانم
چه طور این بیست و پنج سال را از سر گذرانده بودم؟
.
به شعله های آتش نگاه می کنم
در شلوغی بازار به دنبال میخ های پنج سانتی متری می گردم
شب را به صرف شام خواهم گذراند
دوباره زمستان می رود . . . . . . و بهار خواهد آمد



¥
شب است که می آید و می رود
لباس م تن م را می پوشاند
دست هایش که باز می مانند
دست هایش دانه های زیتون است
ولی شب است
خون م که می دود زیر پوست م یخ در بهشت است
رودخانه ای در جاج رود است
بعد هم طبل می زنند و دور آتش دور آتش قبیله ی من است
می گویند آذوقه ی آتش لباس های من است
همان بلوز زرد که خیلی دوست ش دارم
آه جوراب های عزیزم
.
ولی چه می شود مگر؟
بچه شصت ش را می مکد
.
مثل شب زیر پتو توی خودم جمع می شوم
برای جوراب هایم گریه می کنم
آه شب عزیز من
Take care yourself



¥
بعد فکر کردم که چاقویی دست م است
فکر کردم همان چاقویی که پشت م بود
چه خوب بود تیغ پدرم باشد
مویی نبود در میانه ی ما
چشم م را که در آورد
فهمیدم با یک چشم می توانم نجیب تر زندگی کنم
حتا دو چشم هم چیز عجیبی نیست
با حرکت بعدی یک مسافر قبیله بود
.
یک تن می توانست جواب تمام سوال ها یم باشد
آسمان البته آبی بود
ولی نشست دست های به چشم ها یم آلوده اش را
جیب ها یم را گشتم
برای خاراندن ش پوست کرگدن پوشیدم
گفت
دوستی چیز غم ناکی ست
.
گفت نمی شود اصلن از آب
فقط گاز زدن ساندویچ روی نیمکت تخت خواب مان می کرد
قول دادم یک کلمه هم از آن چاقو نگویم
نمی گویم
وقتی نگاه کردم
فکر کردم پدرم مویی ندارد اصلن
پس می توانست تیغ خود تراش باشد
توی دست م لرزید
ولی من مصمم بودم
فکر کنم به اتفاق بعدی
.
من پسر بودم
شاید وقتی فکرش بیاید
حالا مو ها هر چند
هر جا زندگی ست میانه ی دست ها
زنی کامل در کنار پسر م لالایی می خواند خواب ش کند
می بیند همان که پشت سرش بود حالا توی دست ها یش دارد بازی می گیرد
فکرش را که می کنم اسب ش سفید بود
میان ابروهایش دو کوه بود
روی تن ش که بود . . . .
. . . . زردی روز بود
قرمزی دور چشم ها یم بود
چمن بود که دیگر روی نیمکت ننشینم
شکاف بود
بعد اتفاقی افتاد
من زن کامل بودم
من کف روی آب جو بودم
من کفش آدیداس بودم
.
زرده ی تخم مرغ شل بود
قوی بودم و خوب دوام آورده بودم



¥
سعی می کنم بچه باشم
لبخند بزنم
وقتی خشتک م را بر می دارم و جای دیگری پهن می کنم
اصلن به هیچ طرف نگاه نکنم
هیچ اتفاقی هم که نیفتاده
و قبل ش هم بستنی خورده ام
قبل ش هم با اتوبوس رفته ام کتاب خانه ی ملی
هر طرف
افاقه نمی کند . . بزرگ نمی شوم . . بزرگ خطر دارد . . .
چگونه می رود بالا
بادکنک سفید توی ابرهای مرد شلوار پوش
ببین بزرگ می شود
چشم کار می کند . . . . چشم
وقتی موهای بلند خرما یی
ماهی شور می دهد این آتش
دریای جنوب می دهد
با اتوبوس می رویم



¥
به دام که می افتم
فکر می کنم ساعت هشت و نیم صبح است باید بروم امتحان بدهم
بعد فکر می کنم مثل خرداد یک هزار و سی صد و هشتاد و شش خواب مانده ام
فکر می کردم ساعت هنوز هشت و نیم نیست ولی بعد فهمیدم ساعت از هشت و نیم هم گذشته است
.
رفتم شاید گریه کنم من که اشک ندارم
ولی گفتند امتحان تمام شده است
من گریه نکردم
رفتم کافی نت . . با دوست دخترم چت کردم
و بعد هم آمدم خانه فکر کردم خیلی ناراحت ام فحش دادم به ساعت موبایل م
بعد هم دراز کشیدم و به دوست دخترم فکر کردم وقتی می توانست موهای قشنگی داشته باشد ولی نتوانستم بخوابم
.
حالا که خرداد یک هزار و سی صد و هشتاد و هفت است می توانم به همه ی این ها فکر کنم
و فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده است
انگار نه انگار
.
به خرداد سال دیگری فکر کنم
سالی که برادرم را پیچیده در پتو به خانه آوردند
گنجشک هی گریه می کرد و هی شیر می خورد
و من نمی دانم خوش حال یا غم گین بودم
امتحان نداشتم و روزها به گنجشک قرمز نگاه می کردم و روزهایی هم به گنجشک سفید که هم را گاز می گرفتند
به علی زنگ می زنم و علی می گوید تولد یاور است
فردا شاید گریه کنم
فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده است



¥
آن روز به جای «پسر م» اسم می گذارم
روزی پسر م به تمام مرد ها سلام می کند
آرش می گفت سبزی فروش ها سکه های تمیزی دارند
تابلوی نقاشی نمی تواند که زن نباشد سکه های تمیزی دارد
برای مرد کردن پسر م
شنیده بودم حیوان عجیبی ست وقتی سر در می آورد
تمام مرد ها یی که می بیند معرفی می شوند
به خرطوم فیل در حیات آب می پاشد
آرش می گفت عصبانی است وقتی ماهی تابه بی کار می ماند
.
اگر ماهی های زیادی صید کنیم
همان قیمتی ست که خریده ایم
حرف رکیک است برای مرد بودن کجای تو ام پاشیده می شود
هم خود کارها خوب بودند و هم . . هم زهره می خواست برود
رفتن هم
اگر ماهی های زیادی صید کنیم
آرش اسم کتاب ش را پرسید ولی من نگفتم عصبانی ام نگفتم وقت ندارم نگفتم . .
آرش پرسید گفتم زیر پل نمی شود
گفت عصبانی ام
.
به آکواریوم دست می کشد
انباشتگی آمونیاک و کندی حرکت
و اگر چند نفر بودیم اسم های زیادی داشتیم
چند نفر که بودیم و اسم های زیادی نداشتیم
مثلن یک وقت ها یی اسم می شد و من هر روز حاضر ش می کردم
به جای «پسر م»
مثلن یک وقت بود که می شد اگر ماهی صید می شد اگر اسم به خاطر من کم تر می شد اگر به خاطر سبزی ها به خاطر «پسر م»
.
.
سلول ها
رویایی در سر داشتم
تیغ کند است
برای من که سایه ندارم
با کسی حرف نمی زنم
به این دلیل که سایه ندارم
آن ها هم سایه ندارند
بوق ماشین ها از کیلومتر ها به گوش می رسد
.
.
دور ها که روی میز فنجان های قهوه ی سرد و کلمه
چیزی نداشتیم توی جیب ها یمان
کسی از ما خواست متبرک شویم
خرطوم ها یی در این حیات شاشید ند و گوش ها یمان کر شد
آرش می گفت میز گرسنه است اگر نتوانیم فرار کنیم
و آن روز بود که اسم همه ی ما آرش بود
حاضر شدیم تا از پنجره پرت کنیم آن چیز ها یمان را
همان روز که اسم همه ی ما
یکی گفت آمین!
.
سخت است
روی یخ های قهرمانی جهان
وقتی شاش ت بگیرد و نتوانی روی یخ . . . . . متوجه هستید؟
.
به تن م سرایت نکند
و زخم های من عمیق بود
و تیغ من کند بود
کلمه که کم نداشتیم
و بعد هم نمی دانم چرا خواب نمی روم
امتحان خوبی بود



¥
کرم ها خوب بودند هر گوشی تلفن سمت می خواست به سمت آغوش م نداشتم ش یعنی دقیقن نداشتم ش نبود هزار پرده دری از این جهت مراقب باشند بر نخوری به در به دری ولی باز هم زرد های زیادی در هر زمان زمان می کشید من را سمت سمت کلبه ها کرم نبود وقتی پوششی جز احتضار نبود نبود درهای کنترل نبود سر در هزار پای آبستن نمی توانست نمی خواستم بپرسم ولی جواب آمد کوه را بردار و برو گفت کوه سمت می دهد آتش هر پاکی کلمه ماهی نخواستم دیگر نخواستم میان جوب های فرعی و نخواستم ولی پتو های زیادی ببر می دهند من راه های زیادی ببر شدم تمام عمر می خواستم نمی خواستم از دهن بیفتد ولی کارت های اعتباری ولی مسافر میان راه ولی کسی بود مراقب احوال م باشد درد کلمه درد معانی می دانست می دانست از هر طرف ابرهای زیادی هی لیوان بشوی بریزند توی ت هی آب بپاشی این ور و هی توپ بریزی میان زمین گل بشنوی که یعنی ساده اند هر بازی کلمه بازی نداشت زبان من باز می خواست برود پاشیده می شود اسم های معما فاحشه نخواستم در دست های عاشق م نخواستم اسم بیاورد نمی فهمم نمی توانم از هر در پلی بسازم سخت می شود مجبور می شود دروغ بگوید و بعد هم بعد هم بعد هم مگر می شود رفت می شود رفت دست شست در حضور استکان در حضور و ندا آمد بردار بردار ما مائده خواستیم و شب ادامه ی شب های پیشین است تمتع هر سلول در بخار اکسیژن نبود میان دست ها­یم نمی خواستم بیفتد بهتر است ادامه ی ورد های خدایم باشم بهتر است در آستین بیاندازم و مورچه ها گفت ولی نمی شد راه های مسیر دعا کپسول اکسیژن گفت بردار این عصای تو ست گفتم ش هیس گفت باشد که خواب می آید ولی ابرهای زیادی



¥
تاریک می شوم
دروازه ی خودم
سکوت مشت می شود
خودم جنازه ام
در هزار تو
تو به تو می گویی شب به خیر
حرف می زنم
از اشتها
از اشیا
حرف می زنم
دست روی دست
ساندویچ مغز
.
گاه ی که اسم ها در می روند
می روند خودشان را گم کنند
.
می روند زیر پتو
می روند زیر کلاه
.
.
من مرد نیستم
چند تا اسم دارم
آن ها هم مرد نیستند
آن ها هستند که من بزرگ شوم
روی پله ها که می روم
"دسته گلی میان در"
چاقویی که در آن سیب گیر کرده مال من است
.
کاش می دانستم کاملن عریان ام
پوست م را می پوشم
هر چیزی مال من است . . . . روزی تنها می ماند
.
او از دو راه به باز شدن سمت می دهد
یعنی این که ویلون روی آرشه ی خود خم می شود
.
دست می کشم به هر آتش در مدار اکسیژن
تا انگشت کنم در سوراخ هر معجزه
با دست های کاملن باز
با سری به اقتضای همین لب
لب می شود مدام
بی آن که باز کنم بسته در زمینه ی آبی
.
در دهان دیگری ست این که حرف می زند م
در آن حفره باز می گردد به پشت
سر بر می گردانم به انتهای کوچه ای
کوچه در نهایت ش گل می گذارد توی دامن م
.
.
به زیر برگردیم
به نقاط گرم و لزج در میانه ی رود ها
بگذار نترسم از تو و جاذبه ی ماه
از زیبا بودن
از خالی شدن تن در تاریکی کلمه
.
حالا زیر باران می ایستم و به شیشه دست می کشم
این شیب های محیطی روی خطی از فضا
باید مدام روی کشیدن آینه مکث کرد
.
بگذار روی تن م نقش ماهی ببینم
دندان های ریخته توی سینیِ ماه
شاد باشم به خاطر دست های بزرگ
.
به طرز خطر آفرینی غذای بادمجانی در ته م آماده می شود
درست به همین خاطر است این که چگونه می شود روی بره راه رفت
دردم نمی خورد به جایی که اندازه اش نمی رسد به جای من
مگر دردهای تحتانی
مگر زاویه های کبود
آب عمیق


¥
از خود ت بیش تر
داشتم به دماوند می پرداختم
رنگ بر می داشتم
ابر روی سوزن ش . . . لب
این زمستان
این تابستان
این بهار
داشتم
.
.
پدرم را تمام شد
سبک روی تن م
به تنهایی
بار انداز، دود کش ها و سنجاب روی درخت
دود کش ها
.
.
خداوند! من پدر نیستم. من پسر نیستم. نباشم. لطفن نباشم. خداوند بهتر است بهتر است شاید بیش تر بیش تر از این همه بیش تر از خود ت بهتر است
پای کوچکی در میان جمع . . . . زبان باز می کند . . باز می شود . . بانک صادرات
وقتی از کوچه می گذرم . .
.
.
هزار و سی صد و نود و یک
.
فقط هوا بوی عرق گرفته بود


¥
اشتباه من در انتخاب جنین م بود
دقت چشم با هر لیزر پاک می شود
دو قلو های منجمد توی شیشه های نمکی باید برای من بس باشد
برای هر نفر به سوی مادر ش باز باشد
وقتی نطفه ام پرت شد و وقتی خون م جواب انگشتر نمی داد
آتش قبیله روشن است همه چیز برای زبانی دیگر قهوه و شکلات هوای این زمستان
می توانم ببوسم ش
می توانم در هر آتش شکاف بردارم
گل های ساده ای از مزار خود باشم
شروع کنم دوباره شروع کنم
.
.
به اشتهای کنجکاوی ام اراده می دهم
به سمت های صورتی و بلوز بنفش اجازه ی عبور می خواهم
هر گوشه چشم باز کنم برای محیط نا محرم
حضور می دهم . . . . عبور می دهد . . . . ثانیه خالی ست
نفس می کشم . . . . نفس
.
طعمه ی عقاب روی سر مرد بیابان گرد
میز عصرانه آماده است
لباس های گرم بچه گانه هم آماده است
پسر م کیف ش را بر می دارد
پسر ش بود آن که از جنین من ترسید
رفت تا چاله ای حفر شود
میان اطراف م ابر کوچک میل باریدن دارد
به او اطمینان می دهم همه چیز رو به راه است
سه شمع می خرم
سه تا شمع . . . . یکی صورتی . . . یکی نارنجی . . . . . یکی بنفش
این طور بهتر است
این طور گمان می کنم که این طور بهتر است
گمان می کنم که خوابیده است او و دوست دارم به چشم های بسته اش نگاه کنم
.
آب معدنی و یک دست شو یی دو نفره
تمامی امکان ها به صندلی چسبیده است
اجازه ندارد بلند شود
اجازه ندارد سلام کند
اجازه ندارد شمع های تولدش را فوت کند
با هم به آسفالت می رویم
دوست دارم بگوید دوست م دارد
دوست دارم به من سلام کند
ولی اجازه ندارد
پسر م کیف ش را از زمین بر می دارد
کلاهی برای روزهای ابری خریده ام
من دارم می روم به مدرسه
من دست کوچکی را در دست گرفته ام
او من را به سمت ماشین های کوکی می کشد
دیر می شود
باید برویم
می ترسم از این که دست ش پاره شود
ولی او اجازه دارد
به او اجازه داده ام هر زمان خواست پاره شود
من برای او شمع می خرم
باید برای او کفش نو بخرم
باید هشت ساعت در روز کار کنم
بعد بیایم خانه شعر بنویسم
و مشق بنویسم
.
.
.
اشتباه من است تا بلند شوم
بلند شوم به مکان دیگری پاره شوم
اجازه می خواهم بلند شوم
اجازه می خواهم سلام کنم
می خواهم دست کوچکی را هر صبح به مدرسه ببرم
همه چیز رو به راه است
وقتی ما تمام یک روز را به دنبال لباس گرم می گردیم
امتحان سخت



¥
باران که می بارید باران مرد های بدوی که بارید کاپشن آبی چتر خوبی بود سر پناه خوبی بود و مرد گفت که سرد نیست گفت که سردش نیست ولی هوای من سرد بود می دانستم اشتباه می تواند باشد آن وقت که رازهای دو نفره تبدیل می شوند به رازهای سه نفره دیگر تختی خالی نمی ماند بستری شوم شماره ها یی دزدیده می شود مثلن شماره ی صورت من هی می گویم من این جام باور نمی کنند می گردند پیدایم نمی کنند باز هم می گردند ولی به من گوش نمی دهند دست ش را حلقه می کند می آورد پایین مورچه ها توی صفی نمایش زیبایی دارند می ایستند لبخند می زنند و به آهستگی جایشان را به بعدی می دهند باز هم بعدی باز هم بعدی فیلم دیگری می بینیم در سینمای خانگی بیست و هفت اینچ ابعادش را حفظ کرده ام ده سانتی متر ترس من است که دارد بخار می کند هر حباب شیشه را و اتاق یخ می زند از وسط نیمکت رو به روی پنجره بزاق سگ است یقینن پارس می کند شنیده می­شود ولی سوت نگهبان پارک می خواهد بگوید بخوابید دوستان این جا امن است و امان است من که دارم یخ می زنم خوب است یخ خوب یخ روی قله های من یخ روی صورت م بچه هی فریاد می زند به من بده می خوام من می خوام من می خوام ولی نمی گوید چه چیز را ولی هی اشک می ریزد خودش ناراحت است که می گوید ناراحت می شود کافه های زیادی در این شهر کافه های زیادی می توانند بروند مولوی سماور بخرند می توانند برای این بچه بستنی سفارش بدهند بستنی شکلاتی و مرد می گوید سرد نیست مرد می گوید سرد نبوده است مجبور است برود توی اتاق خودش مجبور است بخوابد توی تخت خودش مجبور می شود دهان بانو را بو بکشد او می خواهد به او بدهید تا این قدر نگهبان پارک نگوید که هست مرد هست همه چیز هست همیشه هست تا بیاید و چیزهایی را ببرد من ندارم ش من گریه نمی کنم من نمی خواهم نمی گویم می خواهم ولی می دانم چه چیز را به حفره می برم گوشی موبایل م را می فروشم تا یک اسب بخرم بعد دیگر صدا نمی آید که بگوید مال من است که بگوید من می خواهم به این بچه یک بستنی بدهید بگذارید قدم بزند بگذارید من شباهت عجیبی به ادوارد دست قیچی دارم این مرد من که چیزی نخواستم دنیایی هست که می گوید مال من نیست نگهبان پارک می گوید کاپشن های زیپ دار پارس سگ را بلندتر می کنند پس یک تابلوی سبز به ما می گوید این کاپشن مناسب صدای سگ نیست و مرد می گوید هوا سرد نبوده است آن کلمه قید بود کلمه که می خواست بردارد بریزد روی ظرف بستنی بعد هی موبایل من آنتن نمی دهد حصار می کشم صبر می کنم بیاید سهم ش را ببرد موبایل م را باید بفروشم تا این بچه هی اشک نریزد بستنی بخورد و مرد که می گوید حتمن گرم شده است هوا آن کلمه قید بود ولی او گفت که مفعول بی واسطه روی چمن نوشته است لطفن اسب نخرید ولی بچه دارد گریه می کند ده سانتی متر راه بی پایانی ست کلمه قید بود می دانستم اشتباه است باید اسب می خریدم باید ولی تابلوی پارک باید یک صندلی پیدا کنم فقط اجازه می گیرم بعد حرف می زنم بعد کسی را نمی بینم بانک مرکزی آگهی تاسیس می دهد می دانم اشتباه است می دانستم که بی­واسطه نیست ولی گفت هست من هم نوشتم من بادمجان دوست ندارم ندارم تخت نمی ماند من را بخواباند بستری می-شوم در یک تاکسی در بست و رادیو را خاموش می کند مردک نمی خواهم بگویم دوست ندارم دستی را به خانه بر می گردانم می شویم و با حوله خشک می کنم
تلفون


¥
برای سنگ روی سطح کاغذ
.
به نظرم می توانم امتحان کنم
بستنی شكلاتی . . بستنی پنیر با کره ی بادام زمینی . . . . بستنی
یک ابر هست
.
قیچی آینه
رنگ بر می دارد
.
.
نگاه می کنم
به آن جا نگاه می کنم
مطمئن می شود که نیستم
می آید
لب ها یش را جا می گذارد
لیوان م را بر می دارد
شروع می کند به درست کردن سالاد
تاریخ مصور جهان نوشته می شود توسط رافائل که حالا اسم ش را بلد م
امروز سوم دی ماه است
امروز ابر توی نفس هام سنگ می ریزد
.
.
دوست دارم
دارم فکر می کنم به سقف های سفید که ارتفاع کم می کنند
سوراخ ها یی
مردمک ها یی
شن های ساعتی
باید بیاید بیرون
می آید لب می گذارد
لیوان م را بر می دارد
.
.
ترجیح می دهم شن نباشم
یعنی چه هی بریزی پایین دوباره بریزی پایین
شن نباشم
بیاید و تاریخ را دوره کنیم
بنویسیم که رافائل دوست خوبی بود از سلسله ی پسران وحشی شنی
کتاب نوشت
تاریخ مصور
و ما دانستیم که اسم هر کس چه می تواند باشد
بنویسیم رافائل لیوان ها را می شکند



¥
شیشه ها یی را بشکنم
و جنین م رو خشک کنم و بذارم جلوی بخاری
بگذرم تا پیاده رو رو سنگ فرش بذارن
باید هوا رو به اتاق هدیه بدم
لحاف نارنجی م رو دوست دارم
قابی هست که می تونم چیزی توش بذارم
همین که بلند بشم برای خودم چای می ریزم
و شال گردن م رو پیدا می کنم برای عصر ها که می زنم بیرون
بیرون تر از خودم جنازه ای پیدا کردم با مهره های سیاه
و می خوام حرکت ش بدم
بذارم جلوی در خروجی
ساعت نه زباله ها که جلوی دره توی چیزهای سیاهی
جلوی در منتظرم تا به پیاده روی بریم
یادم می مونه که شال گردن م رو بردارم برای پیاده روی
قابی هست که در اون چیزی گذاشتم و فکر می کنم که باید شیشه ها رو بشکنم
مزدک می گفت این حال م رو بهتر می کنه اون زمان که امتحان دارم
زمانی من بیرون تر می زنه رنگ صورتی شال
اون جلو می ره و من عقب می کشم
رنگ باید از هر نفر عبور کنه
صورتی و کفش هام رو تازه خریدم
ساعت نه همه جا جمع می شه توی هم و من بیرون رو می یارم توی خودم
برای بچه باید لباس بخریم
تخت خواب بخریم
و شب ها حتمن باید ساعت نه بره بخوابه
توی جای خودش
یاد می گیره که جیش ش رو نگه داره
مهره های سیاه مال منه
باید اهمیت پیاده ها رو متذکر بشم
و آخر بازیه که می فهمه کی به کیه
کنار بخاری توی خودش جمع می شه
بلند می شم و می گه برای من هم یه چایی بیار توی لیوان
لیوان دسته دار
بلند می شم و می گم من همه رو می بینم به سرت نزنه که تقلب کنی چیزی رو جا به جا کنی
ولی دیر شده
از نه گذشت
من کمی دیر رسیده بودم
شماره ی چهار



¥
وقتی گل می زنم می خواهم حلقه ام را ببوسم
همه هورا می کشند
كر کننده است
و من دل م می خواهد به نبض های رگ م دست بکشم
جلوی من را بگیرید
باید از کنار هر دروازه بگذرم
توپ می خورد
گل نمی شود
ولی همه هورا می کشند
.
این حساب انگشت ها ست
در کنار من است هر دیوار یخی
سست می شود . . . . ولی فرو نمی افتد
باز هم شروع کنم
همه هستند
این عکس دیگری ست
پدرم از پله نمی افتد . . . . . . . بابای من
این کار کوچک است
باید ثابت شده باشد در هر گوشه از دو رگه های سفید و بنفش
همه می خندند
صورت م باز می ماند
چیزی فرو نرفته است
دوست م به سر نمی رسد تا یک پا در میان بگذارم
جاده ی هرات
چرخ های جاده رو نباید صدا بدهند
او اما خودش است
تماس نگیرید
من می توانم خودم باشم ولی او
برج است که بالا می آید
باید خودش باشد
صدای هر چرخ را می دزدم تا نشان م ندهد
صورت م
اسکاتلند کشوری ست که در آن بلوز سبز و سفید به من می آید
کشور من
نمی دانم کشور من به چه فکر می کند
می خوابد
باید بخوابد
این طور می شود . . . . . . پله ها را می روم
همه هستند
گل می زنم به دروازه ی حریف
ولی یک نفر بس است
نفر به سمت زمین می دود
شایسته است از تمام نگاه ها برگردم بیفتم پایین
سرم را بدزدم
بگذارم زیر سرم
درد می کند
هر استخوان که دارد آرام می گیرد
استخوان هر شیوه ی مصنوع
نفر فریاد می زند
- هی!
- با من است آن که می دود؟
با من است آن که فریاد می زند؟
- هی!
دارد برای توپ ها داوری می فرستد
تف می اندازم روی چمن و از نفر می خواهم با هم شام بخوریم
شیر می خوریم
برج ها را به پدرم تقدیم می کنم
چرخ های بی صدا را به پدرم تقدیم می کنم
و می روم شیر بخورم
لباس دو رنگ م را بپوشم
و کشورم سرد است
عضلات م از من عبور می کنند
قیافه ام آشنا ست
مردم م به من می گویند مادر خرس
هورا می کشند
و رگ ها یم تیر می کشد
کر کننده است



¥
آن زن که ابرهای تن ش شکل خواب های من بودند
خواب های من بودند
تنها گذاشتم
و نگاه کردم
- سنگ الفاظ –
.
شنیده بودم وقتی هوا کمی سنگ می گرفت
وقتی آب کمی
تکه ای از آسمان
گذاشتم نام دوم من باشد
گذاشتم . . . . . . . . . لیوان را روی میز
و گرسنه که بودم
او زنده مانده بود
ابر ها یم . . . . . . ابر نشست روی تن م
.
حالا . . می آیند و می روند
حالا . . پر می شدند و خالی می شدند
حالا . . فکر می کنم به نام . . هر درخت . . . . هر جاده . . . . هر کس
و می روم آب می خورم آب می خورم
پاک نمی شود


¥
لمس ذهنی
کمک به آشفتگی ضمنی
جار و جنجالی در از هم بپاشی در تراشیدن هر تکه استخوان
کالایی در دست تولید
تنهایی در فاحشه ی تن ی
تن ی تن من است . . . . حسی برای نامیدن مشاهده
پيش از غروب آفتاب
.
شیمیایی در ماده ها حلول می کند
مادگی در منی
ناشنوایی . . . . . . نابینایی
تن ی به دست کشیدن
محجور است
فسیل تن ی با امضای مادر بیمار
بلوزهای نازک نخی
انعقاد خون در قاعدگی
سلامتی هر شیء در گوش های جنینی
قلبی شبیه چشم
.
تابوت م را می سوزانم و در آغوشی به ادامه ی مرگ کمک می کنم
وقتی رنگ ها با من تماس می گیرند
وقتی من از هر رنگی به مرگ ادامه می دهم
پوششی به خاطر ازدحام
نابینایی . . . . . . ناشنوایی . . . . . . . به هم می خورند و تکان نمی خورند از هم
از کسی به کسی شنیدن
با درک تماسی در حدود بین تن ی
از کسی به کسانی در آمدن
خطوط مغشوش بصیرت
تماس لب در لحظه ی آیینی
زمان را به پیش می برد
معابد بیش تری در مسیر معاشقه
هر عشقی در این مسیر رنگ می بازد به روشنی هر ایمان
به روشنی هر نزدیکی در قاعده ای . . ضمیر شخصی ِهر مراوده
سازهای دهنی
.
.
پوشاک مردانه به تن م اندازه می شود
ولی نوزادی که به امکانات زیستی راه می یابد
ولی پوشیدنی در هیئت پوست روی زیبایی تن ش
چاه هایی در حوالی تن ی به تن ی حفر شده می ماند
چاه هایی عمیق تر



¥
نفرین خدای عز و جل
از قامت ش در آمدم بریده تر
تازه داشتم برای خودم مادری دست و پا می کردم
رطب
نگو که نمی دانستی . . . . یقینن همین طور بود که می گفتم
نگو به خدا یی ت قسم نخور لاشه ی ابری گرفته ی
من در هوای لا یموت
نگو که بو ت بلند شد . . آمدی . . مردی کنار بالش م دست و پا زدم
خیس شدی . . که خوردی . . آسمان . . همان آسمان تابستان است بی شرف
نگو که آیا نمی دانید من چه می دانم که اگر می دانستید پناه بر خدا به دو گیس بریده ی همان مادر
که شب از جای بشد به دو نیم ستاره ای دادی . . . نگو
حرف زدم فقط حرف زدم حرف . . . . زدم مدام مدام مدام . . نیفتادی پایین از آن دماغ فیل
لم یموت فی الارض . . . . انهو سمیعٌ علیمٌ
باشد باشد
که باد بفرستیم . . باشد . . باران بفرستیم . . بادبان های متلاطم از عشق های سال های جذام . . فَانظُر اِلی طعامِکَ و شَرابِکَ . . نگو نمی دانی . . . . بیا بیا . . . . سَاَتلوا عَلَیکُم مِنهُ ذِکراً
ما که دوست های قدیمی بودیم . . . . ما که می داتستیم آن چرا که شما نمی دانستید
یقینن
دنیا جور دیگری بود
جور نشد که انشاالله
.
قرض ها یم را بدهم
مشت م را باز بکنم
آرام بگیرم توی گوشه ی خودم
داشتم برای خودم مادری دست و پا می کردم
داشتم مشق ها یم را . . . .
. . . و او هی حرف می زند
.
.
به حمام می روم . . . . شاید دوباره بمیرم
دیگر نمی توانم وقتی که نیستی


نشر گیلگمیشان منتشر کرده است:

قهوه خانه داستان خشایار خسته
ذهن دگرجنسگرا مقاله مونیک ویتیگ – حمید پرنیان
And All Of a Sudden, We’re Here شعر ساقی قهرمان



ISBN: 978-0-9865090-0-1
Gilgamishaan – 2010





No part of this book may be reproduced or utilized in any form or by any means, except for review purposes, without written permission from the publisher and/or author.

Copyright © 2010 by Gilgamishaan Publishing

No comments:

Post a Comment