چند وقت پيش...يه شب از همين شباي دلتنگي...نه!!...تنهايي و بيكسي و بيكاري سري زدم به نمايشگاه بين المللي كتاب دگرباش ...چندتا كتاب دنلود كردم...نويسندهي 2 تا از اون كتابها،اسم الهام ملكپور بود.
يكي كتابي به اسم بستني و ديگري به اسم كتاب خور (نامههاي مليحه)
شروع كردم به خوندن
ولي چيز زيادي دستگيرم نشد...خب بهم حق بدين...با اينكه يه حس مشترك داريم اما از دو جنس مخالف هستيم و اينكه من تا اون زمان دختري رو با اين حس، از نزديك نديده بودم...فقط با چند نفري در حد چت!!
اما امروز اتفاق جالبي افتاد به طوري كه كاملا غافلگير شدم
.
امروز قرار بود 2تا از دوستامو ببينم...رفتم سر قرار...به دعوت يكي از دوستان رفتيم تا يه الهام رو ببينيم برام خيلي جالب بود...هم جالب و هم هيجان انگيز...آخه تا حالا چونين تجربه اي نداشتم ... فقط يه سري تصوراتي بود كه تو ذهن خودم درموردشون ساخته بودم!!خب...همديگرو ديديم...نشستيم به صحبت كردن...
از كتاب و درس و علي دشتي گرفته ... تا ... عشق و احساسات و معشوقه ها ... تا ... پاستا و خورشت آلبالو و خورشت قيمه!!
يادم رفت بگم اول خودمونو معرفي كرديم...اسم ايشون الهام بود
وقتي گفت الهام يه جرقه اي تو ذهنم زده شد...خيلي برام آشنا بود و با صحنه اي كه تو بدو ورودمون ديدم... يه ميز پر از برگه و دستنوشته كه وقتي مارو ديد شروع كرد به جمع كردن و مرتب كردنشون... يهو يادم افتاد كه الهام اسم همون نويسنده كتاب بستني ي كه من چيز زيادي از خوندنش دستگيرم نشد!!
فكر كردم بهتره كه از خودش بپرسم و همين كارو هم كردم
الهام...كتاب بستني براي توست؟
و اون لبخندي زد و گفت : آره
اينجا بود كه كاملا غافلگير شدم... خب خيلي برام جالب بود...اون شب وقتي داشتم اون كتابارو ميخوندم آرزو كردم كاش ميشد نويسندشون رو از نزديك ببينم...و همين هم شد...ديدن الهام!!
اگه بخوام تو يه خط الهام رو توصيف كنم...همين كه :
يه دختر با تمام دخترونگي هاش...با يه روح بزرگ
همين... به محض اينكه پامو از در خونه گذاشتم تو...رفتم سراغ كتاباي الهام
شروع كردم به خوندن...حالا ميتونم بفهمم ش...حالا ميتونم لمس ش كنم , نوشته هاشو
الهام...وقتي ميگي :
خداوند! من پدر نيستم. من پسر نيستم. نباشم. لطفن نباشم. خداوند بهتر است بهتر است شايد بيش تر بيش تر از اين همه بيش تر از خودت بهتر است.
حالا ميتونم درك ات كنم...بفهمم ات
يا وقتي مينويسي :
پاي كوچكي در ميان جمع...زبان باز مي كند...باز مي شود...بانك صادرات
وقتي از كوچه مي گذرم...
هزار و سي صد و نود و يك
ققط هوا بوي عرق گرفته بود
...بهت ميگم :
پاي كوچكي در ميان جمع...زبان باز مي كند...باز مي شود...ژاندارك
وقتي از كوچه مي گذرم...
هزار و سي صد و نود و يك
فقط هوا بوي الهام گرفته بود
يا زماني كه نوشتي :
مسائل و بهران هاي من هم , در مختصات وجود من تعريف مي شوند.دروغ است اگر كسي بگويد كه ضعف در حال رشد من هيچ اهميتي ندارد. دروغ است اگر بگويم ديدن در سرنوشت من مؤثر نيست...
الهام...الان ميتونم كلماتي رو كه با دميدن روح خودت بهشون جون دادي , درك كنم...حس كنم...لمس كنم...
بفهمم...خوشحالمخيلي خوشحال
No comments:
Post a Comment